سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای فلانی....

این روزا عجیب به آدما و حقشون فکر میکنم، اینکه همه حق دارن دوست داشته باشن، دوست داشته بشن، حق دارن آزاد باشن نفرت رو تجربه کنن، ناراضی باشن فریاد بزنن، گاهی وقتا با هم قهر باشن، و حتی گاهی با خدا هم قهر کنن، می دونن که هر جا برن دوباره برمیگردن پیش خودش،اما تا تمام این بغضا رو با گلایه و سرکشی فریاد نزنن نمی فهمن کجا ایستادن؟؟ می دونی فلانی حالا شاید همه ی آدمهام نه، اما من اینجوریم، تو اسمش رو بذار طلبکار بودن، اسمشو بذار خودخواه بودن، اسمشو بذار مغرور بودن، قرار نیست من شبیه تو باشم یا تو شبیه من، شاید توام وقتایی دلت گرفته، وقتایی بغض کردی، اما میدونم شبیه من نیستی، اونقدر گریه میکنم که سبک شم، راحت و بی مقدمه، آزاد و بی محابا، من حق دارم اما گاهی روزگار منو نمی بینه، مهم نیست تنهایی دارایی من همین کلماته که تا همیشه آزاد و رها همراهمه، رنگای دنیا رو باهاش ثبت میکنم، گاهیم چهره ی زشت خودش و آدمهاشو به تصویر می کشم، دنیای پر از رنگی داریم، منم رنگی از همین دنیام و توام رنگ دیگرش، هیچکدوم هم نمی دونیم کدوم رنگ بهتره؟  اما هر وقت خواستی منو به خاطر بیاری سفید ترسیمم کن......