برای تو
سلام، مدتهاست دلم برای یک حرف زدن رو درو تنگ شده، یکبار راحت و صمیمی حرف زدن، یکبار تو را به اسم صدا زدن و یکبار جانم شنیدن از تو.... کمی خنده دارست برای ساده ترین لحظه های زندگی حسرت خوردن، هستیم در عین نبود کامل، می خوانیم در عین ندیدن، لبخند می زنیم و جنس لبخند یکدیگر را با چشم های بسته نقاشی می کنیم، زندگی همینست خیلی گله مند نیستم، جایی را اشتباهی آمدم اما ساکن شدم، لحظه ها یک جا متوقف شد و ماند، و روزگار سبقت گرفت، شاید جا ماندم از خیلی روزها و لحظه هایش، از شادی ها و خنده هایش، اما جایی خودم را پیدا کردم، شناختم و باور کردم، دوست داشتن توانست بی حد و اندازه باشد، بدون ذره ای دلخوری، نه فلانی راستش اصلا از تو دلخور نیستم، هنوز هم در خاطره های ساده ام هستی، در لحظه هایی پیدا می شوی که باور ندارم، آنوقت دوباره خاطرت پرشکوهتر، عظیم تر و مقدس تر تداعی می شود، ذهنم با احساس حضورت آنقدر معطر می شود که شک ندارم آن لحظه ها هستی، همینجا، کنار همین حرف های ساده و لحظه هایی که نورانیتش را مدیون آسمانی هستم که صاحبی دارد به اندازه ی وسعتش بخشنده، بزرگ و بی انتها، آرامم می کند که تمام حرفهایم را شنیده و مراقب تمام لحظه های توست....