راز یک خلوت
کافیست دلت شکسته باشد آنوقت چقدر به خودت نزدیکتری، تنهاییت را که می بینی می روی سمتی که تو را می داند، می خواند و می شناسد، هیچ نمی گویی، در سکوت محض تمام حرفهای دلت را برایش مو به مو می گویی، می دانی که کسی از حرفهایت باخبر نمی شود، از سیاهی های درونت، از رازهای پنهان دلت، از تکه های شکسته اش، از خوبی ها و مهربانی های گاه و بیگاهش، هیچکس تو را به اندازه ی او نمی شناسد، می داند تو و دلت که به بن بست رسیدید خیلی آرام و شرمزده راه خانه اش را به خاطر می آورید، هیچ نمی گوید با مهربانی تو را هم سفره با خودش می کند، می گذارد خودت بیایی، خودت بخواهی، خودت بگویی، می آید پایین درست کنار تو ، روی گونه های ترت، نم نم باران در قنوت دستانت، هیچ شادمانی و هیچ لذتی بالاتر از این لحظه نیست، نزدیکترین کس به تو در خلوتی که هیچ رنگ و بوی زمین را ندارد، و هیچکس از راز این لحظه ها خبر ندارد، و زندگی و هیاهوهایش در همین لحظه خلاصه می شود، تمامش هیچ می شود، زندگی با تمام سختی هایش بازیچه می شود، و چه ساده بودی که هراس فردا نداشتی،آنقدر سرگرم بازی شدی که روزگار از تو سبقت گرفت و چشم تنگش فرصت فردا را، حالا این منم بازنده ی دیروز دست در دست کسی که امروزم را معنا بخشید کسی چه می داند شاید فردا و فرداهای دیگر هم هیچ وقت رهایم نسازد.....